چهرش یه حالتی داشت. یه جوری بود. نمیدونم چه جوری. ولی یه حالتی بود که وقتی بهش نگاه میکردی با احساس آرامشی که به آدم دست میداد، دوست داشتی باهاش درد دل کنی و مخفی ترین رازهای دلت رو بدون هیچ هراسی بهش بگی.
با اینکه زیاد قشنگ و زیبا نبود ولی نگاهش حس آرامش عجیبی داشت . هیچ وقت ندیدم با کسی تو کلاس رقابت کنه. با کسی دوست نمیشد. چون قبل از اون دیگران حتماً برای دوستی پا پیش میذاشتن. اون روز هم با اینکه از قبل فقط سلام و علیکی با هم داشتیم، وقتی ساعت استراحت تو بوفه اتفاقی کنار هم نشستیم و حرف از زندگی و سختیهاش افتاد، نمیدونم چطور شد که بیاختیار شروع کردم به درددل کردن و هر چی تو دلم مونده بود و برای غصه و ماتم شده بود رو گفتم از نامزدم و سختیهای زندگی. بیماری مادرم. مشکلات مالی، طوری که وقتی بخودم اومدم دیدم اشکام جاری شده و من دارم یکریز حرف میزنم. اون هم با آرامشی مقدس گونه و عمیق به من گوش میداد و با من همدردی میکرد. حتی چشمانش هم پر شده بود. در طول مدتی که با هم حرف میزدیم هیچ وقت به این فکر نکردم که ممکنه رازهای من رو برملا کنه. اصلاً جز آرامش و همدردی هیچ حس دیگری در چهره اش پیدا نبود. بالاخره خودم رو جمع و جور کردم. یه نگاه به ساعت انداختم 45 دقیقه از وقت کلاس گذشته بود. اما دلم خالی شده بود و سبک. فارغ بال شده بودم و راحت. بدون هیچ حس شرمندگی که بعد از درد دل با دیگران برات پیش میاد. از بوفه بیرون اومدیم اون رفت به ساختمان شماره 6 و من همانطور که تو فکر آینده و زندگیم بودم رفتم سر کلاس.
زنگ در رو که زدم خودش در رو به روم بازم کرد. لبخندی صمیمی به لب داشت. وسایل رو از دست گرفت و برد تو آشپزخونه. خونه طبق معمول گرم و تمیز و مرتب بود و براق. هیچ وقت ندیدم که خونه نامرتب باشد. همیشه تمیز بود و هر چیزی سرجای خودش.
برای تزیین خونه از رنگهای گرم و ملایم استفاده میکرد. همون طوری که برای لباس هم رنگهایی رو انتخاب میکرد که زیاد تو چشم نباشه. شام رو که خوردیم بچهها رفتن دنبال کار خودشون من نشستم روی مبل و اون شروع کرد به جمع کردن سفره و شستن ظرفها . من از کارهای روزانه ام میگفتم و اون هم کوتاه از کارهای خونه و بچهها و کسانی که باهاش تماس گرفته بودن. سینی چای بدست از آشپزخونه بیرون اومد و شروع کرد به گلایه از دست بچهها که ریخت و پاش میکنن و قدر شو نمیدونن. آره راست میگفت بچهها زیاد برایش کار میتراشیدن. البته کمی هم خودش مقصر بود چون کارهای اونها رو انجام میداد و جای واقعی هر کس رو معین نمیکرد.
نیمههای شب با صدای در کابینت بیدار شدم. دیدم تو جعبه قرصها پی چیزی میگرده وقتی پرسیدم، گفت دندون درد داره و دنبال یه قرص مسکنه. گفتم سر شام که درد نداشتی گفت: سه روزه که درد میکنه.